خزر
در صدای امواج گم شده بودم جایی که از یکسو آبی دریا و از سوی دیگر سبزی البرز تسخیرم کرده بود
روی آب به آرامی بستن چشمانم و به دورها رفتن چه زیبا بود...
گویی دریا بستری آرام برای خوابیدن من گشته و با تکانهای آرامش مرا به خواب می برد...
دور از همهمه ها دور از حرفهای هزازن بار گفته شده چه آرامش عجیبی بر من حاکم بود ...
خزر با زیباییش گویی چون آغوش عشق ،آغوشش را به رویم گشاده بود و من آرام آرامشی عجیب را حس می کردم...
روی آب انگار به فراموشی مطلق رسیده بودم و همه چیز برایم از دوباره نوشته شد گویی بر روی امواج زندگی از سر گرفته می شود و تو انسانی نیستی که بر روی زمین راه میرفتی حسی غریب سراسر وجودم را فرا گرفته بود حسی که جز لذت برایم چیزی نبود.
خزر یعنی پاکی یعنی عشق یعنی محبت یعنی تلاطم و در نهایت ساحل زیبای نور چه زیبا کرده با شنهای گرمش و چه صدای زیبایی را در گوشم زمزمه می کنند...
البرز و آن مه همیشگی چه زیبا به یاد آدمی می اندازد به اوج خم که برسی هاله ای از ابهام تورا در بر خواهد گرفت...
طبیعت چه زیباست و چه حرفهای ناگفته ای برای گفتن دارد ...
کلمات کلیدی :
» نظر